عقیق

من برای صبرتون یه یا علی می خوام. همـــــِین !
يكشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۰، ۰۳:۰۵ ب.ظ

حکایت این 14 سال و انتخاب هایش ...

14 سالی میشد که چادر رو کنار گذاشته بود. همه می گفتند "اینم بالاخره فهمید که اینا همه اش حرفه. بلاخره سرش به سنگ خورد. حیف این همه قشنگی نبود هزار لا پنهانش کرده بودی؟ تو جوونی حالا حالا ها باید پسندیده بشی."

خودش هم بگی نگی بدش نیومده بود. حس می کرد سری تو سرا در آورده. گمون کنم تو دانشکده هم چندتا از اون سخنرانی های قراء کرده بود و حسابی براش کف و سوت زده بودند. بالاخره از خانواده با اصالتی بود و همسرش خیلی اعتبار داشت و برای انقلاب هم خیلی زحمت کشیده بودند. این اواخر تو دو سه تا ازNGO  ها هم عضو شده بود سفر و حضرشون عمدتا با همون ها بود. خلاصه خیلی گل کرده بود. تو انتخابات مجلس ششم هم یکی از فعالین جدی انتخابات بود. رد صلاحیت های مجلس هفتم رو که دید، کارد می زدی خونش در نمیومد. یکی دو بار تو مهمونی دیدم جو رو گرفته دستش حسابی داره می کوبه. گفتم انگار این داره به خودش و خونواده اش بد و بیراه می گه. همسرش نبود وگرنه خیلی نارحت می شد.

خرد خرد از سیاست کشید کنار و رفت تو کارهای فرهنگی. هیچ وقت مخالف انتخابات نبود می گفت: «من با اینا مخالفم.» عکس های قبلیشون رو بر داشته و یکی دو تا از عکس های کت و شلواری و تر گل ورگل همسرش رو زده بود تو خونه.

سال 88 ناگهان دوباره از فرهنگ و سینما کشید بیرون و دوباره یه کمی روسریش رو جلوتر کشید و وارد صحنه شد. «دختران فیروزه ای» رو دستش می چرخیدند. دیگه خانم نسبتا جا افتاده ای شده بود. خانم دکتر یه روسری روسرش و یه شال رنگی هم روش و با یه آرایش نسبتا جذاب ولی کمرنگ از این طرف ستاد به اون طرف ستاد می دوید. گاهی از اطاق بچه های سایت صدای داد و فریادش می اومد، گاهی هم از اطاق جلسات صدای قهقهه خنده اش. گمون کنم یه دفعه هم شوهرش یه تشرکی بهش زد که مراقب باشه.

انصافا تا انتخابات خیلی دویده بود. بیراه نگم 10 کیلویی لاغر تر شده بود. اما چشمتون روز بد نبینه. بعد انتخابات شده مثل مرغ پر کنده. از اون رنگ و روی سرخ آبی، جز زردی نمونده بود. همسرش می گفت دو روز تمام از اطاقش بیرون نیومده و فقط آب و نونش شده گریه و زاری. فقط با شوهرش حرف می زد. می گفت «فکرش رو هم نمی کردم که اینجوری بشه.» 25 خرداد هم از صبح زد بیرون و شب لت و پار برگشته بود. ولی خوب در عوض، نطقش باز شده بود و تو حرفهاش به زمین و زمان رحم نمی کرد. از بالا تا پایین رو می شست میذاشت کنار. گاهی حتی یه متلکی هم به شوهرش می انداخت که ما هرچی می کشیم از دست این هاست. یا اینکه می گفت شما ها از اولم ما رو گول زدید. همسرش هم خجالت می کشید و سرش رو می انداخت پایین. رنگی دیگه به روی هیچ کدومشون نبود. خوب، خانوم همه چیزش رو نقش بر آب می دید و چیزی جز همین همسر برایش نمانده. نه رویی در NGO ها داشت و نه رویی در دانشکده. تو مدرسه هم گویا به شاگرداش گفته بود می خوام دیگه کسی حرف از سیاست و نظام و شهدا نزنه. فقط درس!!

این روزها اما یه کمی خانوم، دل تو دلش نبود. نه اینکه از شوق انتخابات باشه، تو یه دوراهی مهم گیر کرده بود. همیشه با همه انتقادهایی که داشت می گفت انتخابات، ربطی به کسی نداره، حق ماست که نظرمون رو اعلام کنیم. عاقلانه نیست که کسی تو انتخابات شرکت نکنه و بعد هم ادعا کنه که من نظر دارم. این همه شهید نداده ایم که به راحتی پامون رو پس بکشیم. می گفت من این درس رو از همسرم یاد گرفتم که «بعضی چیزها مربوط به آدم ها است اما بعضی چیز های دیگه هم هست که ربطی به کسی نداره فقط به خدا مربوطه. پای خدا که اومد وسط دیگه باید آدم ها رو پاک کنی و فقط خدا رو ببینی.» می گفت انتخابات هم از همون صحنه هاست. اسرائیل هم این آخرا اومده و لاطائلاتی برای حمله بافته. آمریکا هم که با تحریم ها پاش رو گذاشته رو حلقوم ملت. اما از اون طرف بچه های قدیمی ستاد و رفقایNGO  می گفتند انتخابات سیری چند؟ می خوای دوباره تو انتخابات شرکت کنی و همون آش و همون کاسه؟ صفش رو ما وایسیم و پزش رو یکی دیگه بده؟! اگه الان تو انتخابات شرکت کنی انگار با اینا و نظامشون موافقی. آره؟ موافقی؟ بعضی هاشون هم قرار گذاشته بودند فردای انتخابات بیان و شناسنامه ها شون رو به هم نشون بدن که کسی زیر آبی نره و دور از چشم بقیه رای نده؟

خلاصه مونده بود هاج و واج میون یه دوراهی مهم. باز دوباره شده بود مثل دو سال و خرده ای پیش. زیاد با کسی حرف نمی زد فقط گاهی صداش از تو اطاقش میومد که داره با شوهرش کلنجار می ره. مادرش شوهرش می گفت حرف زدن های معمولی اینا رو می فهمیدیم اما دیگه دعوا کردنشون رو نمی تونیستیم درک کنیم. بعضی ها می گفتند که قانعش می کنه و برخی دیگه می گفتند: «این دیگه اون دختر قدیما نیست خانوم دکتره. با این حرفا قانع نمی شه.»

صبح جمعه شده بود. همه نشسته بودیم سر صبحانه. معلوم بود تا صبح نخوابیده. چشم هاش شده بود مثل عقیق همسرش. گرد و برجسته، سرخ و روشن اما اکثرش رفته بود زیر باد پلکهاش. مانتوش رو پوشیده بود. ولی هنوز کامل آماده نشده بود. کیف پول و ساعت و موبایلش رو گذاشته بود رو میز صبحانه کنار دو تا آرنجش، لیوان نسبتا داغ چای رو دودستی گرفته بود تا هم گرمش کنه و هم مشغولش. فقط چای داغ میان اون لیوان رو نگاه می کرد که هم با بقیه چشم تو چشم نشه و هم بتونه فکراش رو جمع و جور کنه. ولی به نظر نمی رسید به جمع بندی رسیده باشه.  یالاخره یکی سکوت رو شکست و گفت چی کار می کنی؟ نمیای؟

آرام لای کیف پولش رو باز کرد. عکس رنگ و رو رفته حمید، شوهرش رو نگاه کرد. گویا این آخرین عکسش بوده. تر گل و ور گل، خاکی خاکی، لبخند کمرنگی روی لبها و نگاهی امیدوار. سرش رو تکیه داده بود به اسلحه اش به روبرو نگاه می کرد. کیف پولش رو چسبوند به خودش و گفت من یه موی تو رو به همه عالم نمی دم. بغضش رو قورت داد، رفت چادرش رو از ته کمد لباس در آورد و تکون محکمی داد تا چروک 14 ساله اش کمی صاف  و صوف بشه و انداخت رو سرش و راه افتاد که برسه.



نوشته شده توسط احسان متین رزم
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
من برای صبرتون یه یا علی می خوام. همـــــِین !
عقیق
گاهی فکر می کنم.
گاه گاهی فکر می کنم که چه کم فکر می کنم.
و هر از چند گاهی فکر می کنم که چه خوب است کم فکر می کنم.

آخرین مطالب


حکایت این 14 سال و انتخاب هایش ...

يكشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۰، ۰۳:۰۵ ب.ظ

14 سالی میشد که چادر رو کنار گذاشته بود. همه می گفتند "اینم بالاخره فهمید که اینا همه اش حرفه. بلاخره سرش به سنگ خورد. حیف این همه قشنگی نبود هزار لا پنهانش کرده بودی؟ تو جوونی حالا حالا ها باید پسندیده بشی."

خودش هم بگی نگی بدش نیومده بود. حس می کرد سری تو سرا در آورده. گمون کنم تو دانشکده هم چندتا از اون سخنرانی های قراء کرده بود و حسابی براش کف و سوت زده بودند. بالاخره از خانواده با اصالتی بود و همسرش خیلی اعتبار داشت و برای انقلاب هم خیلی زحمت کشیده بودند. این اواخر تو دو سه تا ازNGO  ها هم عضو شده بود سفر و حضرشون عمدتا با همون ها بود. خلاصه خیلی گل کرده بود. تو انتخابات مجلس ششم هم یکی از فعالین جدی انتخابات بود. رد صلاحیت های مجلس هفتم رو که دید، کارد می زدی خونش در نمیومد. یکی دو بار تو مهمونی دیدم جو رو گرفته دستش حسابی داره می کوبه. گفتم انگار این داره به خودش و خونواده اش بد و بیراه می گه. همسرش نبود وگرنه خیلی نارحت می شد.

خرد خرد از سیاست کشید کنار و رفت تو کارهای فرهنگی. هیچ وقت مخالف انتخابات نبود می گفت: «من با اینا مخالفم.» عکس های قبلیشون رو بر داشته و یکی دو تا از عکس های کت و شلواری و تر گل ورگل همسرش رو زده بود تو خونه.

سال 88 ناگهان دوباره از فرهنگ و سینما کشید بیرون و دوباره یه کمی روسریش رو جلوتر کشید و وارد صحنه شد. «دختران فیروزه ای» رو دستش می چرخیدند. دیگه خانم نسبتا جا افتاده ای شده بود. خانم دکتر یه روسری روسرش و یه شال رنگی هم روش و با یه آرایش نسبتا جذاب ولی کمرنگ از این طرف ستاد به اون طرف ستاد می دوید. گاهی از اطاق بچه های سایت صدای داد و فریادش می اومد، گاهی هم از اطاق جلسات صدای قهقهه خنده اش. گمون کنم یه دفعه هم شوهرش یه تشرکی بهش زد که مراقب باشه.

انصافا تا انتخابات خیلی دویده بود. بیراه نگم 10 کیلویی لاغر تر شده بود. اما چشمتون روز بد نبینه. بعد انتخابات شده مثل مرغ پر کنده. از اون رنگ و روی سرخ آبی، جز زردی نمونده بود. همسرش می گفت دو روز تمام از اطاقش بیرون نیومده و فقط آب و نونش شده گریه و زاری. فقط با شوهرش حرف می زد. می گفت «فکرش رو هم نمی کردم که اینجوری بشه.» 25 خرداد هم از صبح زد بیرون و شب لت و پار برگشته بود. ولی خوب در عوض، نطقش باز شده بود و تو حرفهاش به زمین و زمان رحم نمی کرد. از بالا تا پایین رو می شست میذاشت کنار. گاهی حتی یه متلکی هم به شوهرش می انداخت که ما هرچی می کشیم از دست این هاست. یا اینکه می گفت شما ها از اولم ما رو گول زدید. همسرش هم خجالت می کشید و سرش رو می انداخت پایین. رنگی دیگه به روی هیچ کدومشون نبود. خوب، خانوم همه چیزش رو نقش بر آب می دید و چیزی جز همین همسر برایش نمانده. نه رویی در NGO ها داشت و نه رویی در دانشکده. تو مدرسه هم گویا به شاگرداش گفته بود می خوام دیگه کسی حرف از سیاست و نظام و شهدا نزنه. فقط درس!!

این روزها اما یه کمی خانوم، دل تو دلش نبود. نه اینکه از شوق انتخابات باشه، تو یه دوراهی مهم گیر کرده بود. همیشه با همه انتقادهایی که داشت می گفت انتخابات، ربطی به کسی نداره، حق ماست که نظرمون رو اعلام کنیم. عاقلانه نیست که کسی تو انتخابات شرکت نکنه و بعد هم ادعا کنه که من نظر دارم. این همه شهید نداده ایم که به راحتی پامون رو پس بکشیم. می گفت من این درس رو از همسرم یاد گرفتم که «بعضی چیزها مربوط به آدم ها است اما بعضی چیز های دیگه هم هست که ربطی به کسی نداره فقط به خدا مربوطه. پای خدا که اومد وسط دیگه باید آدم ها رو پاک کنی و فقط خدا رو ببینی.» می گفت انتخابات هم از همون صحنه هاست. اسرائیل هم این آخرا اومده و لاطائلاتی برای حمله بافته. آمریکا هم که با تحریم ها پاش رو گذاشته رو حلقوم ملت. اما از اون طرف بچه های قدیمی ستاد و رفقایNGO  می گفتند انتخابات سیری چند؟ می خوای دوباره تو انتخابات شرکت کنی و همون آش و همون کاسه؟ صفش رو ما وایسیم و پزش رو یکی دیگه بده؟! اگه الان تو انتخابات شرکت کنی انگار با اینا و نظامشون موافقی. آره؟ موافقی؟ بعضی هاشون هم قرار گذاشته بودند فردای انتخابات بیان و شناسنامه ها شون رو به هم نشون بدن که کسی زیر آبی نره و دور از چشم بقیه رای نده؟

خلاصه مونده بود هاج و واج میون یه دوراهی مهم. باز دوباره شده بود مثل دو سال و خرده ای پیش. زیاد با کسی حرف نمی زد فقط گاهی صداش از تو اطاقش میومد که داره با شوهرش کلنجار می ره. مادرش شوهرش می گفت حرف زدن های معمولی اینا رو می فهمیدیم اما دیگه دعوا کردنشون رو نمی تونیستیم درک کنیم. بعضی ها می گفتند که قانعش می کنه و برخی دیگه می گفتند: «این دیگه اون دختر قدیما نیست خانوم دکتره. با این حرفا قانع نمی شه.»

صبح جمعه شده بود. همه نشسته بودیم سر صبحانه. معلوم بود تا صبح نخوابیده. چشم هاش شده بود مثل عقیق همسرش. گرد و برجسته، سرخ و روشن اما اکثرش رفته بود زیر باد پلکهاش. مانتوش رو پوشیده بود. ولی هنوز کامل آماده نشده بود. کیف پول و ساعت و موبایلش رو گذاشته بود رو میز صبحانه کنار دو تا آرنجش، لیوان نسبتا داغ چای رو دودستی گرفته بود تا هم گرمش کنه و هم مشغولش. فقط چای داغ میان اون لیوان رو نگاه می کرد که هم با بقیه چشم تو چشم نشه و هم بتونه فکراش رو جمع و جور کنه. ولی به نظر نمی رسید به جمع بندی رسیده باشه.  یالاخره یکی سکوت رو شکست و گفت چی کار می کنی؟ نمیای؟

آرام لای کیف پولش رو باز کرد. عکس رنگ و رو رفته حمید، شوهرش رو نگاه کرد. گویا این آخرین عکسش بوده. تر گل و ور گل، خاکی خاکی، لبخند کمرنگی روی لبها و نگاهی امیدوار. سرش رو تکیه داده بود به اسلحه اش به روبرو نگاه می کرد. کیف پولش رو چسبوند به خودش و گفت من یه موی تو رو به همه عالم نمی دم. بغضش رو قورت داد، رفت چادرش رو از ته کمد لباس در آورد و تکون محکمی داد تا چروک 14 ساله اش کمی صاف  و صوف بشه و انداخت رو سرش و راه افتاد که برسه.

۹۰/۱۲/۱۴ موافقین ۱ مخالفین ۰
احسان متین رزم

نظرات  (۶)

 نمیدونم!

مفهوم مورد نظرتون چی بوده؟

سلام

قابل تأمل بود

ولی راستش یکم غیر واقعی میزنه!

مثل فیلمای هندی میمونه که یهو آخرش خوب میشه...

:(

پاسخ:
سلام علیکم
خیلی خوش آمدید
نقدتون بسیار عالی است
و متشکرم
البته من داستان نویس قهاری نیستم و غرضم هم فقط داستان نوشتن نبوده
دنبال انتقال یک مفهوم بودم
مشتاقم بدانم آن مفهوم منتقل شده یا خیر؟

۱۶ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۰۰ مدیریت سایت گرداب
"یا رحمان"

با سلام خدمت مدیر وبلاگ "عقیق"
این پست از وبلاگ ارزشمند شما در بخش در حاشیه سایت گرداب منتشر شد.
توفیق یارتان

مدیریت سایت "گرداب"
پاسخ:
با تشکر از شما و حاشیه هایتان :)
 بخواهیم و یا نخواهم، باورهای دینی ما و میزان تقید ما به دین به مسائل سیاسی ما مربوط است
حالا هر چقدر بخواهیم لائیک باشیم و یا ژست روشنفکری بگیریم
بیشترین چیزی که در این متن نظرم رو جلب کرده همین بود
پاسخ:
البته به چادر در این نوشته نه فقط به عنوان یک شاخص دینی، بلکه یک عنصر اجتماعی و انقلابی نگریسته شده است.
البته به نظر میاد که بیشتر دوستان دوستان نگاهشون با بنده تفوت داره چون چادر رو در چارچوب شرع تحلیل می کنند. حال اینکه وجه اجتماعی و خصوصا انقلابی در چادر بر جنبه دینی و فقهی ان چیرگی دارد.
کنار گذاشتن چادر به معنی کنار گذاشتن دین نیست به منزله کنار گذاشتم هزینه اظافی پرداخت کردن برای دین یا همان ترک دین جهادی است.

به هر حال از نظرتون سپاسگذارم
 خیلی زیبا بود...
خدا قوت

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
پاسخ:

ممنونم از حسن نظرتون
البته بازگویی ایرادات متن من رو تقوین می کند
تشویق هم بی تا ثیر نیست البته
:)

۱۴ اسفند ۹۰ ، ۱۶:۳۳ سعید صدرائیان
 بعد از خوندن این مطلب یاد سفارش روزهای خواستگاری به عیال محترم افتادم
با تمام یقینی که به حجب و حیا و عفت ایشون داشتم
کلی درباره چادر بهشون سفارش کردم
برام یه جور معیاره، خیلی
--------
البته چه بسیار چادری هایی که ازشون متنفرم و بسیاری مانتویی هایی که قبولشون دارم
پاسخ:
چادر عرضی است برادر
باید چشم بدوزیم به ذاتیات

وگرنه چه بسیار چادر هایی هستن که در تبرج کم از بی چادری ندارند
و چه بسیار بی چادر هایی که در تقوا کم از چادری ها نیستند

البته چادر چون لباس خانم (س) است بی بدیل است.
 در تایید فرمایش شما
به هر حال بسیار ممنونم
راهنمایی های شما راه نما خواهد بود.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی